آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
داستانک
داستان های کوتاه و جذاب
می دانم هرازگاهی دلت تنگ می شود....فقط کافیست خوب گوش بسپاری!و بشنوی ندایی که تورا فرا میخواند به زیستن! می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود....همان دلهای بزرگی که جای من در آن است آنقدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجام. دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش! هنوز من هستم.هنوز خدایت همان خداست!هنوز روحت از جنس من است!اما من نمی خواهم تو همان باشی! تو باید در هر زمان بهترین باشی.نگران شکستن دلت نباش! تو مرا داری....برای همیشه! چون هر وقت گریه کردی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد. چون هرگاه تنها شدی تازه مرا یافته ای.... چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام! درست است مرا فراموش کردی اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!دلم نمیخواهد غمت را ببینم....می خواهم شاد باشی....این را من می خواهم....تو هم میتوانی این را بخواهی....خشنودی مرا. و جعلنا نومکم سباتا(ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم) و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود....نگران نباش!دستان مهربانم قلبت را می فشارد. شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی؟؟؟اما نه!من هم به دلت بیدارم!فقط کافیست خوب گوش بسپاری و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن! .پروردگارت.
|
|||
![]() |